گفتمات بگو
پیش از آنکه لایِ این واژهها فرسوده شوم
گفتمات
دارند میرسند
فوجي از پرندهگانِ سیاه
بگو.
*
کسي آمد
حنجرهام را به کوچه ریخت
و صدایام در ازدحام پاها گم شد
تو محو شدی
با چشمهایي
که پُر از دریا
و من
که از صدا تهی
با زخمي
که هر بار از جایي سَر باز میکند.