سلاخی می گریست
به قناریِ کوچکي دل باخته بود

۱۳۸۹/۰۸/۱۶

رخداد

هی زن!

رخداد ِ به ناگهان

خدایگانِ خنده و خلخال و خاطره های خوب

آفتاب ِ تابستان های به رنگ ِ نان

طلوع که می کنی

مجنون می شوم

در بیابان های بی آب و علف ِ کلام

که نام ات را نمی رویند

سبز

   سبز

     سبز می شوم

از هرم اندام ات
بالا که می روم
بالا که
میروم که بمیرم
در شیارهایی که زن
من
که فرو می ریزم از آبشار گیسویت
و بالا
لا به لای خواب های تو گم می ش وم
تا تو پیدایم کنی.

۳ نظر:

  1. شايد اين شعر از لحاظ ساختار يا نمي دونم فرم و پيوستگي در سرتاسر شعر، قشنگترين شعر مجموعه باشه البته تاكنون.
    حاجت

    پاسخحذف
  2. مخصوصاً واج آراييش جالب بود
    راستي وبلاگت رو بيشتر سروسامان بده خيلي بي روحه
    حاجت

    پاسخحذف
  3. مرسی حاجت جان همیشه از اینکه شعرهایم را برایت می خواندم لذت می بردم و اکنون هم که برای شعرهایم در وبلاگ نظر می گذاری خوشحالم در مورد سروسامان دادن وبلاگ همان طوری که در آغاز گفتم این راه را به تنهایی توان رفتنم نیست به دستهای سبز ِاندیشه های دوستان برای گرفتن دست وبلاگم نیاز دارم سپاسگذارم

    پاسخحذف