سلاخی می گریست
به قناریِ کوچکي دل باخته بود

۱۳۸۹/۰۸/۱۹

مشق

چقدر مشق نوشتیم خوب
چقدر بیست گرفتیم و 
کسی برایمان توپی نخرید
برادرم چهارساله مرد شد
در میدان سیگار فروشان
وقتی پدر 
خودش را در خلوت جیب هایش به دار زد
 در غروبی  که مشت حتا
دیگر گونه هایش  را  سرخ  نمی کرد
و امروز من و برادرم
تقسیم ارث می کنیم
جیب ها برای او که مشت بر گونه می کوبد
من هم طناب را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر