سلاخی می گریست
به قناریِ کوچکي دل باخته بود

۱۳۸۹/۱۰/۰۹

زخم





 گفتم​ات بگو
 پیش از آن​که لایِ این واژه​ها فرسوده شوم
 گفتم​ات
              دارند می​رسند
                                      فوجي از پرنده​گانِ سیاه
                                                                             بگو.
 *
 کسي آمد
 حنجره​ام را به کوچه ریخت
 و صدای​ام در ازدحام پاها گم شد
 تو محو شدی
 با چشم​هایي
                     که پُر از دریا
 و من
 که از صدا تهی
 با زخمي
                که هر بار از جایي سَر باز می​کند.

۱۳۸۹/۱۰/۰۴

تبعید


ایستاده میمیرمات
مثلِ گوزني
              که شاخ بر ستونِ صخره​ای زده باشد
در آخرین ساعاتِ بودن.
ایستاده می​خوانم​ات
مثلِ مردمي که ایستاده​اند
و نامِ دیگرِ تو را فریاد می​زنند.
ایستاده می​خواهم​ات
گاه اگر ایستاده​گی کنی
و نخواهی​ام.
تبعیدت که می​کنم،
     در من انقلابي شکل می​بندد.

۱۳۸۹/۰۹/۲۹

مستعمره

 برای بانو


 این پیراهن تن ِ مرا اشغال کرده است
 به جنگ پیراهنم بیا
 به فتح پیکرم بیندیش
 وآن وقت من مستعمره ی تو می شوم
 و پیراهنت پرچم جغرافیای من می شود
 و تو بر جغرافیای من حکمرانی خواهی کرد.
 *
سیاه جامگان ِ درونم
به خون خواهی ِ کسی بلند نمی شوند
                        فاتح اگر تو باشی.

۱۳۸۹/۰۹/۲۸

نمی دانستم اما آمدم

   انسان زاده شدن تجسد ِ وظیفه بود.
  داشتم توی این دنیای مجازی پرسه می زدم که یکی از دوستهام واسم مسیجی رو ارسال کرد با مضمون ِ تولد تولد تولدت مبارک یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم که 13 دقیقه از 28 آذر میگذره من سیزده دقیقه است که به دنیا اومدمه ولی جدن
 چه دنیای چندش آوری واسمون درست کردن!!!  

 چه خاطره ی گنگی ست
                            لبخند!
 و این جهان ِ چندش آور
                        مگر می گذارد گلدان هایمان را آب بدهیم!
 آری انسان فاجعه است
                  وقتی دست
                      دستگیر - نه -
  که گیر ِ دست می شود
 تا دستگیره را بچرخانی
 و کوچه آغاز شود.
اما به هر حال دیگه کاریش نمی شه کرد من اومدم بدون ِ انتخاب ِ خودم . همون طوری که مادرم و مادر ِ مادرم ومادر ِ مادرِ مادرم  اومدن بدونه انتخاب ِ خودشون .آقایون ِ عزیز منو ببخشید که از اصطلاح ِ معروف ِ همون طور که پدرم و پدر ِ پدرم ..............استفاده نکردم هر چند که با استفاده از مادر به جای پدر ممکن است از این طرفِ بوم افتادن باشد و جنس ِ نر رو باعث و بانی ِ بدبختی ِ زن معرفی کند و در مقابل جهانی زنانه با زبانی زنانه ادبیاتی زنانه و حتا لزی که می خواهد سکسی تمامن از جنس زن رو نه به خاطر تمایلات ِ جنسی ِ خود ( چون به هر حال برخی ممکن است به جنس ِ موافق تمایل داشته باشند بدون ِ هیچ پیش انگاشته ی سیاسی که خواهان ِ جهانی زنانه باشد و من فقط می توانم به حقوق ِ آنها به عنوان ِ انسان احترام بگذارم ) رو تنها راه ِ چاره بداند. و فکر کند که این اشخاص و جنسیت ها هستن که شرایط زیست ِ مارا تعریف می کنن نه زیرساخت های اقتصادی و روابط اجتماعی ِ بر آمده از آنها!
سخت نگیرین وقتی آدم بدون ِ انگیزه ی قبلی دست به نوشتن می زنه ناچارن به جاهایی سرک می کشه که به ظاهر هیچ ربطی به بحثش ندارن ولی هیچ چیزی نیست که بی ربط با چیزهای دیگه باشه.من قرار بود بگم که در چنین روزی به دنیا اومدم اما دیدم که این مسئله هیچ ربطی به مخاطب شعر نداره پس مقوله ای کلی تر رو باید مطرح کنم که به نوعی در ردِ هیچ ربطی به دیگران نداره باشه چون قبش گفته بودم که هیچ چیزی نیست که بی ربط بادیگر چیزها باشه . پس بحث از به دنیا اومدن رو به بحثِ زیستن بکشونیم مسئله ای که باز حالتی دوگانه داره.اول این که ما در دنیایی چشم باز می کنیم که قبل از ما اجدادمون برامون بنا کردن ولی همون طوری که ما اطلاعاتی رو که از جهان پیرامونمون می گیریم که شخصیتمونو شکل می ده به عنوان ِ جزئی از اجتماع می تونیم در ساختن این جهان نقش داشته باشیم یعنی یک رویکرد دوطرفه برای انسان ِ اجتماعی .نه انسانی که مثل رابینسون کروزوه در جزیره ای دور افتاده به تنهایی و بدون ِ دخالت دیگران رشد می کنه . مدل انسانی که لیبرالیسم برای بشر تصویر می کنه.پس اگه بپذیریم که انسان ها در پروسه ی رشد ، آگاهی شونو به دست میارن برای تغییر ِ جهانی بهتر یعنی همون جمله ی معروف مارکس : هسیتی نوعی بشر است که آگاهی ِ او را شکل می دهد نه این که آگاهی ِ او هستی اش را شکل بدهد. پس حالا که من در دنیایی چشم باز کردم که با دنیای ایده آلم بسیار متفاوته ودراین که به این جهان بیام یا نه به عنوان ِ انسان هیچ نقشی رو ندارم اما این توان رو البته به عنوان ِ موجود ِ نوعی دارم به تغییر جهانی بهتر و انسانی تر بیندیشم .در این صورته که من می تونوم به کسی که سالروزِ تولدش فرا می رسه بگم تولدت مبارک.چون با تولد هر انسان شرایط ِ جهانی انسانی تر امکان پذیر تر میشه .
به درستی انسان زاده شدن دشواری ِ وظیفه است .راستی اون شعر هم از کارای قدیمی ِ خودمه که بعدها ممکنه جدا بذارمش رو وبلاگ

 
                    

                

۱۳۸۹/۰۹/۲۷

طراحی

 نزدیک تر بیا
 می خواهم طعم لب هایت را نقاشی کنم
 می خواهم کنار خودم بنشانم ات
 و به گل های پیراهنت  آب بدهم
 محبوب  ِ  من لای این خواب های ولگرد پرسه نزن
 چشم که باز کنم
             تو گم می شوی
 من می مانم و
               بوسه ای که بر لب هایم جا گذاشته ای
 آن وقت چه کنم
            با گل هایی که بر پیراهنت خشک می شوند
 و بومی
      که هنوز رنگ ِ طعم ِ لب هایت را پیدا نکرده است ؟

۱۳۸۹/۰۹/۲۳

نوشتن

نوشتن غلبه بر مرگ است. مرگ در حیات ِ نمادین ، در آن ِ جان کندن ِ اندیشه، هنگامی که با خیابان گره نمی خورد . خیابان فقط گذرگاه نیست .گذار نیز هست خیابان .گذار ِ از خود ِ تنها و پیوند ِ با گام هایست که می آیند ، گام هایی که می روند. گه مرددند و گاهی مصمم . ولی به هر حال می آیند ، ولی به هر حال می روند. قدم چیرگی ِ بر اسیتایی است ، آغاز ِ شکستن ِ خطوط است قدم . نوشتن زاده شدن ِ در متن است . متن برون دادن ِ خویش است از بن بست ِ درون . چفت ِ کوچه است متن ، تا خیابان را به درون آوری . تاشاهراهی شوی که گذار ِ از تو به خاور ِ صبح رسد ، به مدیترانه ی لبخند.

۱۳۸۹/۰۹/۲۱

بهانه

بر گرد
چمدان ات را زمین بگذار
لباس خانه بپوش
هنوز برای خندیدن
                  بهانه هست .

۱۳۸۹/۰۹/۲۰

چه ساده!!!

تو می روی
و چشم هایت را
                در اتوبوس جا می گذاری
مثل من
که در ایستگاهِ بعد
                پیاده می شوم
و قلبم را....

........

چه فرق می کند ؟
                ماشه
                   یا مرکب !
                            وقتی در انتها
                                         اشکی
                                               فر
                                                   و
                                                      چ
                                                          کد .

۱۳۸۹/۰۹/۱۹

حرف ها در سینه دارم....

گاهی اوقات حس می کنم که کم آورده ام گاهی که این روزها به اغلب تمایل دارداحساس کرختی می کنم خسته می شوم کم می آورم.البته این مسئله نه فقط در مورد من و نه فقط در مورد شعر اتفاق می افتد، بلکه در مورد همه ی مردم و پیرامون تمامی ِ مسائل صورت می گیرد چه مسئل اجتماعی ، چه فرهنگی ، چه سیاسی ، چه حتا اقتصادی ، و در این خصوص شعر. و این حس بدی است ، کم که می آوری تنهایی تمام وجودت را فرا می گیرد . و این تنهایی اگر اجتماعی شود دشواری های زیادی را به دنبال دارد  .کم آوردن اجتماعی ، مثلن در مورد برخی وقایع ، بارها به خود گفته ایم که همین بود؟ تمام؟اصلن که چه؟بی خیال بابا کار ما نیست!
گاهی با تمام وجود به شاملو حق می دهم در جایی که اصلن حق ندارد ، وقتی می گوید این رمه اجر ِ آن نمی داشت /که تو را ناشناخته بمیرم.درست همین جا شاملو هم کم آورده بود و بریده از تمامی ِ شکست ها و سرکوب جنبش های اجتماعی ِ دوران پهلوی می رفت تا به درون خودش کوچ کند. و به تنها پناه گاهش که به راستی ناجی ِ بزرگ اوبود پناه ببرد . به آیدا. اما واقعن این جماعت تا بدین حد پست بود که تنها به رمه ای تشبیه شود ؟ نه ! مطمئنن نه. و شاملو هم این را نیک می دانست . چرا که با گذشت اندک سالی باز :
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهره ی ناباور ِ آبی !-
عاشقان چنینند.
پس چه اتفاقی افتاده که شاملو ابتدا چنان از این مردم بریده می شود و باز به دامان همان مردم باز می گردد؟ یکی این که باید پذیرفت که هنرمند بیش از هر چیز با احساسات خود به تماشا می نشیند ، و نه با منطق ریاضی .
و درست همین است که ختم به هنر می شود نه به تئوری. و دیگر این که شاملو هم بریده بود ، بایستی می برید. چرا که با توجه به شرایط موجود و تحلیل های نه طبقاتی بلکه خلقی ِ آن دوره که فعالین سیاسی ای که شاملو هم در دوره ای کوتاه با آنان در ارتباط بود ، نمی توانست به نتیجه ی بهتری ختم شود.
تنهایی ِ اجتماعی که به کم آوردن اجتماعی ختم می شود، درست به همین علت است که ما تنها پدیده را می بینیم . و پدیده را به تنهایی دیدن به نتیجه ی درست ختم نمی شود بلکه باید فرآیند ِ پدیده را هم دید. لابد تا اینجای متن از خود می پرسید : منظور از این مطالب چیست؟ وباز ناچارم که به همان نقطه ی آغازین برگردم: کم آورده ام در مورد مدیریت وبلاگ حرف می زنم واقعن کار ساده ای نیست سواد لازم دارد ، اندوخته لازم دارد . و بیش از هرچیز در مورد وبلاگ های شعر انگیزه برای سرایش . فضایی که تو را وادار به خلق کند و مهم تر از همه آیدایی که همراهی ات کند . دستت را بگیرد دلداری ات بدهد و باور کنی کسی هست که به رنگ پیراهن اش راهت بدهد. البته در این مورد باید اعتراف کنم کسی هست که تمام لحظه ها را مدیون او هستم . با نبودنش حتا هست و این زیباست. و شاید تنها دلیل تا اینجا آمدن من است. پس همین جا دستش را می بوسم. و اما به خاطر فرار از فضای حاکم بر من ، فکر کردم که تغییری در وبلاگ به وجود بیاورم تا از این یک نواختی آزاد شود . و به همین خاطر به نظرم رسید که هر از گاهی کتابی را معرفی کنم که در مورد هنر و مخصوصن شعر مطالبی را ارائه می دهد. وقتی از هنر حرف می زنیم سریعن مقولاتی مثل هنر برای هنر و هنر متعهد به ذهنمان خطور می کند. به راستی هنر چیست و در این چهانی که روز به روز می رود تا به دهکده ای تبدیل شود که قرار است به ما در آن خوش بگذرد و برویم کیفش را ببریم ، هنر چه جایگاهی دارد؟ آیا هنر لطفی است که شامل حال عده ای خاص شده و به آنها الهام می شود ؟ و یا نه ، هنر چیزیست تاریخ مند که در فرایند تکامل بشری شکل گرفته و بشر می خواسته به کمک آن گوشه ای از امیال ، خواسته ها و آلامش را بیان کند؟چیزی مثل زبان که در امتداد ِ ارتباطات بشری شکل گرفت! آیا هنر صرفن کاری است فرمیک که در ذهن پریشان ی خالقی به دوراز وقایع و شرایط پیرامون اش صورت می گیرد؟ ویا باید به نوعی در ارتباط با زیست اجتماعی ، زیست سیاسی ، و زیست محیطی ِ بشر باشد؟ بله حتا پرامون محیط زیستی که هر روز به سمت نابودی می رود ، تنها به دلیل ِ تمایل هرچه بیشتر اقلیتی سرمایه دار نسبت به ، به چنگ آرودن حداکثر سود.!!!
البته وقتی که می گوییم هنر برای هنر باید نیم نگاهی هم به گذشته و به خاستگاه این شعار بیندازیم.این مسئله زمانی مطرح شد که ادبیات برای نخستین بار به یک حوزه ی تجاری گسترده تبدیل شده بود . بسیاری از محصولات ِ فرهنگی یی که آرم ضد تجاری ِ "هنر برای هنر " بر آنها زده شده بود نشانی از بازاری بودن با خود داشتند ، وقتی می کوشیدند مهیج و پر احساس باشندیا وقتی اثر را از معنا انباشته به گونه ای چشمگیر غنای سازمایه ای ِ خود را به نمایش می گذاشتند و احساسات را بر می انگیختند.و به قول آدورنو زمانی که از زوال استقلال هنر ، و از صنعت فرهنگ سازی ، سخن می گفت ، زمانی که هم هنر و هم سرمایه داری ، هر یک به نحوی فربه تر می شدند : هنر از چارچوب فعالیت های شخصی هنرمندان فراتر رفته و ، ملازم با زیبایی شناسانه شدن ِ شرایط اقتصادی ، می رفت همه جایی تر شود ( و از این رو ، بنا به تفسیری ، هیچ جا نباشد - مرگ هنر)
پس سوال اینجاست ، در این دهکده ی زیبا ، در این پردیس ِ زمینی که همه در خوشی و آسایش به سر می برند به جز معدودی افرقایی و آسیایی واسترالیایی واسکیمو و زرد پوست و سیاه پوست و هر پوستی که نمی تواند پالتو پوست بپوشد ، رسالت هنر چیست ؟ البته مارکس  که جهانی را سر کار گذاشت و بی خود این نظام فخیمه ی سرمایه داری را باعث بدبختی ِ بشریت می دانست (البته اگر بدبختی یی باشد!!!!!!!!!!) در مورد هنر می گوید که هنر نباید مثل فنر مبل بیرون زده باشد یعنی هنر باید در وهله ی اول چارچوب هنری اش را حفظ کند .
و البته باز همین جناب مارکس هنگام نوشتن متون ِ تئوریک و خشک اقتصادی به شیوه ای بسیار هنرمندانه قلمش را می چرخاند و به زیبایی ِ هرچه تمام تر ادعا می کند که کالاهای بت واره شده می توانند از وضعیت خود سخن بگویند و حرفی که می گویند این چنین است:" ارزش ِ کاربری ِ ما ممکن است توجه انسان ها را جلب کند ، اما این به خود ِ  ما چونان ابژه تعلق ندارد. آنچه به ما چونان ابژه تعلق دارد ارزش ما است. تبادل ما به عنوان ِ کالا آن را ثابت می کند. ما با یکدیگر صرفن به عنوان ِ ارزش های مبادله ای در ارتباط هستیم." دیالوگ بین کالاها ، شخصیت دادن به اشیاء ، عجب آدمی بود این مارکس!
 و اما :
کتاب " هنر معاصر پس از جنگ سرد" نوشته ی جولیان استالابراس و ترجمه ی بهرنگ پور حسینی که نشر چشمه زحمت انتشارش را کشیده است کتابی است با حدود 187 صفحه که شامل شش فصل می شود . فصل اول : منطقه ی آزاد . فصل دوم : نظم نوین ِ جهانی.  فصل سوم: فرهنگ مصرفی . فصل چهارم : کاربردها و هزینه های هنر . فصل پنجم : قاعده های هنر کنونی و فصل ششم : تناقض ها.
و در متن کتاب می خوانیم که مارکس و انگلس ادعا می کردند که در ایدئولوژی چیزها وارونه به نظر می رسند . هنر معاصر به همان اندازه که از تحقق آزادی استقبال می کند از تمام چیزهایی که بر ما فشار می آورند نیز استقبال می کند. چنین حالتی امکان پذیر است چون آزادی یی که به مصرف آثار هنری ارتباط دارد ، تجربه ی نخبگانی است که مخاطب هنرند - انتخاب و کنار گذاشتن ِ نقش ها و هویت های چندگانه به وسیله ی انتخاب ِ مصرفی شکل گرفته اند . وقایع اخیر - حمله ی یک رکود اقتصادی ِ جهانی ِ دیگر ، ظهور ِ جنبش های سیاسی ِ رادیکال ، و پیامدهای فراوان ِ برنامه ی کاملن امپریالیستی یی که امریکا دنبال می کند - در حال خدشه وارد کردن بر عقیده ی رایج ِ قدیمی در پیرامون ِ هنر دیدگاه های بسیار متفاوتی ، حتا از سوی روشنفکران ، مطرح می شود.

۱۳۸۹/۰۹/۱۸

و اما....

 من به خوبی می دانم که در وبلاگ شعر قرار است فضایی باشد که در آن شعر ارائه داده شود و یا حداکثر مطالبی در پیرامون ِ شعر و نقد ِ ادبی. و باز به خوبی میدانم که وبلاگ شعر قرار است به مخاطب هایی بپردازد که دوراز هر فضایی ، خسته از هر مسئله ای ، و بریده از هر تئوری یی ، - شاید - به دنبال شعری ، متنی ، نوشته ای می گردند که آنها را برای لحظه ای آرام کند . و یا آن کلام بزرگ که در کتابی به بزرگی ِ کلیدر هم نمی گنجد را در تصویری از شعری بیابند .
  اما این همیشه روال عادی ِ کار بوده و برای چشم ها و ذهن هایی که به همه چیز عادت می کنند حتا به نیش دشنه ای سوز ِ گلوله ای و درد کنایه ای ، عادی است و ایمن .هیچ توان شکستن ساختارها را ندارند . و هر ساختاری هم که شکسته شود بیدادشان به آسمان ها بلند می شود که ای داد ببینید این با فرهنگ بیگانه ها با مقدسات ما چه می کنند . آن فلان فلان شده در آواز ی سنتی تغییر حاصل کرده و آن یکی هم می خواهد فرم سازش را دست کاری کند !!!! و این مسئله ریشه در مسایل عمده ای دارد که البته هیچ ربطی به از ماست که بر ماست ندارد ، نظری که این روزها خیلی از دوستان این وری و آن وری علم کرده اند تا بگویند که ما هر بلایی سرمان می آید تقصیر    ی خودمان است . و بعد یواشکی زیر لب زمزمه کنند : کاوه ای نیست کاش اسکندری پیدا شود. و آن دیگری ِ بزرگ بیاید و مارا لابد نجات دهد از رنجی که می کشیم و توان درمانمان نیست !!! اما در هر مسئله ای به نظر من    نباید تک خطی حرکت کرد و سیاه و سفید دید. یک مسئله را به صورت کلی پذیرفت ، و یا به صورت کلی رد کرد . شکی در این نیست که مثلن ادبیات ما به شدت به ادبیات پندنامه ای گرایش دارد چه از ادبیات کهن گرفته حالا بوستان سعدی با حکایاتش ، چه حافظ با غزلیاتش ، و چه ادبیات مدرن ( البته اگر استفاده از ادبیات مدرن در این مورد درست باشد ) و مخصوصن پروین اعتصامی که این ادبیات پندنامه ای چارچوبی اخلاقی برای   مخاطبینش ترسیم می کند و به او می گوید که انسان نیک کسی است که از این چارچوب گذر نکند . یعنی از ما می خواهد همیشه به گذشته چشم داشته باشیم . و با نگاه به پشت سر به درستی نمی شود رو به جلو رفت .
این همه از ساختارها و از ساختار شکنی گفتم تا به این نقطه برسم و این کارم را توجیه کنم که در وبلاگ شعرم امروز می خواهم دست به ساختارشکنی بزنم و از مسئله ای بگویم که هیج ربط مستقیمی به شعر ندارد . اما من به دلایلی حس می کنم که این حق را دارم که در این وبلاگ از آن سخن بگویم. امرو داشتم اخبار دانجشویان ِ بریتانیای کبیر را دنبال می کردم ، دانشجویانی که خواهان ِ حقوق ِ صنفی ِ خودشان هستند ، در کشوری که طبل دموکراتیکش گوش بشر را کر می کند . و درست در همان ساعاتی که دانشجویان دست به آشوب!!!!!! زده بودند جنتلمن های پارلمان نشین داشتند در مورد تصویب لایحه ای به نتیجه می رسیدند ، که به قول دانشجویان ، آنها را تا پایان ِ عمر بدهکار ِ دولت خواهد کرد .
اولین چیزی که به ذهن منحرفم خورد ، وباعث سرگیجه و سر درد ِ من شد این بود که به راستی واژه هایی مانند دموکراسی ، حقوق ِ بشر و لیبرالیسم چه مفاهیمی را به دنبال ِ خود یدک می کشند ؟ چه تفاوتی بین ِ حقوق ِ بشر و حقوق ِ شهروندی هست ؟ و به قول ِ هانا آرنت همان بشری که پس از جنگ جهانی ِ دوم آواره ی کشورهای اروپای غربی شد ، تنها به دلیل ِ این که فقط بشر بودند و تابعیت ِ هیچ کشوری را نداشتند مورد ِ چه ظلم ها و ستم ها که قرار نگرفتند !!! و باز به قول آگامبن حیات ِ برهنه ی آنها ، ایشان را به موجوداتی تبدیل کرده بود که در بی حقی ِ مطلق به سر می بردند و درست مانند همان انسان های مقدسی که در روم ِ باستان وجود داشتند و هر کسی که آنها را می کشت مورد ِ پیگرد قرار نمی گرفت ، هوموساکرهایی که در نهایت ِ بی حقّی می زیستند.
و اما باز گردیم به بریتانیای کبیر ، پارلمانی که قرار بود حقوق ِ مردمی را که به آنها رای داده بودند، پیگیر باشند لوایحی را تصویب کردند که حقوق ِ همان مردم را زیر ِ پا می گذاشت تنها به این دلیل که جلوی به خطر افتادن ِ نظام ِ حاکمیت ِ موجود را بگیرند . البته بهتر است بگوییم موقعیت ِ اقتصادی ِ مالکین ِ ابزار ِ تولید را با این لوایح تقویت کنند . چرا که مردم از نظر پارمان نشینان یعنی صاحبان ِ ابزار تولید و صاحبان بانک ها و تراست ها !مردم یعنی اقلیتی که جهان را در چنگال ِ خود نگه داشته اند.وهرکجا پای منافع اینها پیش بیاید دیگر بشری نیست هرکه هست همان هوموساکرهایی هستند که باید قربانی شوند. واقعن دموکراسی چقدر می تواند گل و گشاد باشد؟که هر نظامی ادعای این را بکند که کامل ترین حکومت دموکراتیک را داراست؟البته آمریکا مسئله فرق می کند آمریکا واقعن کشور آزادی است مثلن در مورد همین واقعه ای که اتفاق افتاده و مرد بی سواد ِ بی شعور ِ مغرضی بلند شده است و در سایتی آبکی به اسم ویکی لیکس امنیتی ترین اسناد ِ کشور را بیرون داده و در کمال آزادی به حیات ِ ننگین ِ خودش ادامه می دهد . البته نه کاملن آزاد ، بلکه تنها برای این که حالش را بگیرندزن ِ فاحشه ای را علم کرده اند تا رسوایش کنند و البته باز این پایان ِ کار نیست .این تازه اولشه !عمو سامی که ما می شناسیم به خاطر این که دموکراسی را به همه ی نقاط ِ جهان ببرد ولو شده با بمب های کوچک اتمی و یا خوشه ای ( البته این مسئله با خوشه ای شدن ِ خانوارها اشتباه نشود) وحشی ترین مردمی که بورژوازی نتوانست با بردن بازار و کالاهای لوکس و جبر بازار متمدنشان کند به دموکرات هایی دو آتشه بدل کند وگر نه افغانستان و عراق و در کل خاورمیانه مگر چقدر منابع زیرزمینی و روزمینی و نیروی کار ارزان و بازار برای فروش اجناس دارد؟
حالا چرا من به خیال ِ خودم شاعر ـآن هم در وبلاگ شعر به روده درازی ِ سیاسی پرداخته ام؟ من پیش از آن که شاعر باشم انسانم ، در جغرافیایی به پهنای جهان . و صد البته من هم بدم نمی آید که زندگی ِ خوب و انسانی یی داشته باشم . و مطمئنن در بود و یا نبود چنین شرایطی ، انسانی تر و یا نا انسانی تر زندگی می کنم . پس باید در بهبود ِ این شرایط تلاش کرد ، چه توسط ِ شعر چه متن ، چه نقاشی ، چه حتا جک و دیگر ابزار در این جهان ِ بحران زده .
             

تصویر

 و من
 که با انگشت های برهنه ام
 تو را می آفرینم
 روی همین ماسه های رانده شده از رود
 و تو
    که پنهان می کنی
             خنده ات را
 زیر همین ماسه های رانده شده از رود
 و باد
   که می آید و
           با خود می برد
 تصویر تو را
 انگشت های برهنه ی مرا. 

۱۳۸۹/۰۹/۱۳

بانو

 مرا به رنگ ِ پیراهن ات راه بده بانو
 بگذار
    در اندوه ِ آوازت گم شوم
 دلتنگی ِ شانه هایم
           غیاب ِ بزرگ ِ شانه های توست
 بگذار
     بگذرم از هجوم ِ این همه سرد
 بگذار خورشید را باور کنم.
 میل ِ عجیبی دارم
 برای بوسیدن ِ این سنگ
  که از سمت ِ نگاه ِ تو پرتاب می شود
 بگذار پربسته ی تو باشم
 پر شکسته ات بانو
 مرا به رنگ ِ پیراهن ات راه بده.


بید مجنون

 بید که مجنون نمی شود
 لیلی اگر
        لی لی
 بلد نیستم بازی کنم
 با بازی که طعمه ام را به چنگال گرفت و
 پرید از سرم
               خواب ِ خراب ِ خوشبختی
 همیشه کسی هست
 که هست ِ مرا دستکاری کند
 هسته ی مرا
           به بمب ِ هسته ای
 تا جهان
 لبخند ژکوند را از یاد ببرد
 - با تمام ِ لبخندهای بدون لب-
 بلند که می شوم
 بلندتر
    بلندتر
       بلندتر
 باز اما
 دستم نمی رسد به سبیل های شما
 که لب ها را به حبس ِ ابد
 - بدون ملاقات لبخند -
 مگر نمی شود که مجنون بید شود
 و لی لی که تمام شد
                لیلی زیر سایه اش
 فرهاد را از نظامی
 بدزدد - با شیرین زبانی هوشش را -
 و باز
 بازی که باز
 طعمه اش را
         این بار
 از داستان ِ اودیسه
               - شاید -
 و بید همچنان مجنون
 که بی لیلی
 نمی شود لی لی بازی کرد.