سلاخی می گریست
به قناریِ کوچکي دل باخته بود

۱۳۸۹/۰۹/۱۹

حرف ها در سینه دارم....

گاهی اوقات حس می کنم که کم آورده ام گاهی که این روزها به اغلب تمایل دارداحساس کرختی می کنم خسته می شوم کم می آورم.البته این مسئله نه فقط در مورد من و نه فقط در مورد شعر اتفاق می افتد، بلکه در مورد همه ی مردم و پیرامون تمامی ِ مسائل صورت می گیرد چه مسئل اجتماعی ، چه فرهنگی ، چه سیاسی ، چه حتا اقتصادی ، و در این خصوص شعر. و این حس بدی است ، کم که می آوری تنهایی تمام وجودت را فرا می گیرد . و این تنهایی اگر اجتماعی شود دشواری های زیادی را به دنبال دارد  .کم آوردن اجتماعی ، مثلن در مورد برخی وقایع ، بارها به خود گفته ایم که همین بود؟ تمام؟اصلن که چه؟بی خیال بابا کار ما نیست!
گاهی با تمام وجود به شاملو حق می دهم در جایی که اصلن حق ندارد ، وقتی می گوید این رمه اجر ِ آن نمی داشت /که تو را ناشناخته بمیرم.درست همین جا شاملو هم کم آورده بود و بریده از تمامی ِ شکست ها و سرکوب جنبش های اجتماعی ِ دوران پهلوی می رفت تا به درون خودش کوچ کند. و به تنها پناه گاهش که به راستی ناجی ِ بزرگ اوبود پناه ببرد . به آیدا. اما واقعن این جماعت تا بدین حد پست بود که تنها به رمه ای تشبیه شود ؟ نه ! مطمئنن نه. و شاملو هم این را نیک می دانست . چرا که با گذشت اندک سالی باز :
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهره ی ناباور ِ آبی !-
عاشقان چنینند.
پس چه اتفاقی افتاده که شاملو ابتدا چنان از این مردم بریده می شود و باز به دامان همان مردم باز می گردد؟ یکی این که باید پذیرفت که هنرمند بیش از هر چیز با احساسات خود به تماشا می نشیند ، و نه با منطق ریاضی .
و درست همین است که ختم به هنر می شود نه به تئوری. و دیگر این که شاملو هم بریده بود ، بایستی می برید. چرا که با توجه به شرایط موجود و تحلیل های نه طبقاتی بلکه خلقی ِ آن دوره که فعالین سیاسی ای که شاملو هم در دوره ای کوتاه با آنان در ارتباط بود ، نمی توانست به نتیجه ی بهتری ختم شود.
تنهایی ِ اجتماعی که به کم آوردن اجتماعی ختم می شود، درست به همین علت است که ما تنها پدیده را می بینیم . و پدیده را به تنهایی دیدن به نتیجه ی درست ختم نمی شود بلکه باید فرآیند ِ پدیده را هم دید. لابد تا اینجای متن از خود می پرسید : منظور از این مطالب چیست؟ وباز ناچارم که به همان نقطه ی آغازین برگردم: کم آورده ام در مورد مدیریت وبلاگ حرف می زنم واقعن کار ساده ای نیست سواد لازم دارد ، اندوخته لازم دارد . و بیش از هرچیز در مورد وبلاگ های شعر انگیزه برای سرایش . فضایی که تو را وادار به خلق کند و مهم تر از همه آیدایی که همراهی ات کند . دستت را بگیرد دلداری ات بدهد و باور کنی کسی هست که به رنگ پیراهن اش راهت بدهد. البته در این مورد باید اعتراف کنم کسی هست که تمام لحظه ها را مدیون او هستم . با نبودنش حتا هست و این زیباست. و شاید تنها دلیل تا اینجا آمدن من است. پس همین جا دستش را می بوسم. و اما به خاطر فرار از فضای حاکم بر من ، فکر کردم که تغییری در وبلاگ به وجود بیاورم تا از این یک نواختی آزاد شود . و به همین خاطر به نظرم رسید که هر از گاهی کتابی را معرفی کنم که در مورد هنر و مخصوصن شعر مطالبی را ارائه می دهد. وقتی از هنر حرف می زنیم سریعن مقولاتی مثل هنر برای هنر و هنر متعهد به ذهنمان خطور می کند. به راستی هنر چیست و در این چهانی که روز به روز می رود تا به دهکده ای تبدیل شود که قرار است به ما در آن خوش بگذرد و برویم کیفش را ببریم ، هنر چه جایگاهی دارد؟ آیا هنر لطفی است که شامل حال عده ای خاص شده و به آنها الهام می شود ؟ و یا نه ، هنر چیزیست تاریخ مند که در فرایند تکامل بشری شکل گرفته و بشر می خواسته به کمک آن گوشه ای از امیال ، خواسته ها و آلامش را بیان کند؟چیزی مثل زبان که در امتداد ِ ارتباطات بشری شکل گرفت! آیا هنر صرفن کاری است فرمیک که در ذهن پریشان ی خالقی به دوراز وقایع و شرایط پیرامون اش صورت می گیرد؟ ویا باید به نوعی در ارتباط با زیست اجتماعی ، زیست سیاسی ، و زیست محیطی ِ بشر باشد؟ بله حتا پرامون محیط زیستی که هر روز به سمت نابودی می رود ، تنها به دلیل ِ تمایل هرچه بیشتر اقلیتی سرمایه دار نسبت به ، به چنگ آرودن حداکثر سود.!!!
البته وقتی که می گوییم هنر برای هنر باید نیم نگاهی هم به گذشته و به خاستگاه این شعار بیندازیم.این مسئله زمانی مطرح شد که ادبیات برای نخستین بار به یک حوزه ی تجاری گسترده تبدیل شده بود . بسیاری از محصولات ِ فرهنگی یی که آرم ضد تجاری ِ "هنر برای هنر " بر آنها زده شده بود نشانی از بازاری بودن با خود داشتند ، وقتی می کوشیدند مهیج و پر احساس باشندیا وقتی اثر را از معنا انباشته به گونه ای چشمگیر غنای سازمایه ای ِ خود را به نمایش می گذاشتند و احساسات را بر می انگیختند.و به قول آدورنو زمانی که از زوال استقلال هنر ، و از صنعت فرهنگ سازی ، سخن می گفت ، زمانی که هم هنر و هم سرمایه داری ، هر یک به نحوی فربه تر می شدند : هنر از چارچوب فعالیت های شخصی هنرمندان فراتر رفته و ، ملازم با زیبایی شناسانه شدن ِ شرایط اقتصادی ، می رفت همه جایی تر شود ( و از این رو ، بنا به تفسیری ، هیچ جا نباشد - مرگ هنر)
پس سوال اینجاست ، در این دهکده ی زیبا ، در این پردیس ِ زمینی که همه در خوشی و آسایش به سر می برند به جز معدودی افرقایی و آسیایی واسترالیایی واسکیمو و زرد پوست و سیاه پوست و هر پوستی که نمی تواند پالتو پوست بپوشد ، رسالت هنر چیست ؟ البته مارکس  که جهانی را سر کار گذاشت و بی خود این نظام فخیمه ی سرمایه داری را باعث بدبختی ِ بشریت می دانست (البته اگر بدبختی یی باشد!!!!!!!!!!) در مورد هنر می گوید که هنر نباید مثل فنر مبل بیرون زده باشد یعنی هنر باید در وهله ی اول چارچوب هنری اش را حفظ کند .
و البته باز همین جناب مارکس هنگام نوشتن متون ِ تئوریک و خشک اقتصادی به شیوه ای بسیار هنرمندانه قلمش را می چرخاند و به زیبایی ِ هرچه تمام تر ادعا می کند که کالاهای بت واره شده می توانند از وضعیت خود سخن بگویند و حرفی که می گویند این چنین است:" ارزش ِ کاربری ِ ما ممکن است توجه انسان ها را جلب کند ، اما این به خود ِ  ما چونان ابژه تعلق ندارد. آنچه به ما چونان ابژه تعلق دارد ارزش ما است. تبادل ما به عنوان ِ کالا آن را ثابت می کند. ما با یکدیگر صرفن به عنوان ِ ارزش های مبادله ای در ارتباط هستیم." دیالوگ بین کالاها ، شخصیت دادن به اشیاء ، عجب آدمی بود این مارکس!
 و اما :
کتاب " هنر معاصر پس از جنگ سرد" نوشته ی جولیان استالابراس و ترجمه ی بهرنگ پور حسینی که نشر چشمه زحمت انتشارش را کشیده است کتابی است با حدود 187 صفحه که شامل شش فصل می شود . فصل اول : منطقه ی آزاد . فصل دوم : نظم نوین ِ جهانی.  فصل سوم: فرهنگ مصرفی . فصل چهارم : کاربردها و هزینه های هنر . فصل پنجم : قاعده های هنر کنونی و فصل ششم : تناقض ها.
و در متن کتاب می خوانیم که مارکس و انگلس ادعا می کردند که در ایدئولوژی چیزها وارونه به نظر می رسند . هنر معاصر به همان اندازه که از تحقق آزادی استقبال می کند از تمام چیزهایی که بر ما فشار می آورند نیز استقبال می کند. چنین حالتی امکان پذیر است چون آزادی یی که به مصرف آثار هنری ارتباط دارد ، تجربه ی نخبگانی است که مخاطب هنرند - انتخاب و کنار گذاشتن ِ نقش ها و هویت های چندگانه به وسیله ی انتخاب ِ مصرفی شکل گرفته اند . وقایع اخیر - حمله ی یک رکود اقتصادی ِ جهانی ِ دیگر ، ظهور ِ جنبش های سیاسی ِ رادیکال ، و پیامدهای فراوان ِ برنامه ی کاملن امپریالیستی یی که امریکا دنبال می کند - در حال خدشه وارد کردن بر عقیده ی رایج ِ قدیمی در پیرامون ِ هنر دیدگاه های بسیار متفاوتی ، حتا از سوی روشنفکران ، مطرح می شود.

۲ نظر:

  1. همیشه یه آرزو هست که آدم برای رسیدن بهش عجیب خودش و به آب و آتیش میزنه . یه وقتایی بهترین آرزوت بدترین مسیر زندگیته!اما اگه تمام دنیا اینو بهت بگن مگه دست بر می داری؟؟؟؟؟؟؟قرار یه آدم تو زندگیش بجای چند نفر نقش آفرینی کنه؟اصلا من از عهده نقش خودم بر نمیام چه برسه به اینکه بحای چند نفر نقش بازی کنم.من جای کی باشم بهتره؟خلاء کی و پر کنم بهتره؟واسه کی عشق و واسه کی دوست باشم بهتره؟همه خودخواهن حتی توام خودخواهی.حرف از آرزو زدم اما آرزویی ندارم آرزوهایم میان لبهایت جا ماند میخواستی لب وا کنی...دوست نمیتونم باشم چون نمیتونم عشق باشم؟نمیتونم صدای دوستمو بشنوم چون با شنیدن صدای من ساعتها خوابش نمیبره!!!!!!!!!الی نیستم آیدا نیستم هیچی نیستم چون اجازه ندارم که باشم من یه ناشناسم از امروز تا همیشه

    پاسخحذف
  2. چه جالب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    پاسخحذف