سلاخی می گریست
به قناریِ کوچکي دل باخته بود

۱۳۸۹/۱۰/۱۷

باد

 و من
 که با انگشتان ِ برهنه ام
 می آفرینم ات
 روی همین ماسه های رانده شده از رود
 و تو
 که پنهان می کنی خنده ات را
 زیر همین ماسه های رانده شده از رود
 و باد
 که می آید و
 با خود می برد
 تصویر ِ تو را
 انگشت های برهنه ی مرا.

۴ نظر:

  1. دروغ چرا!
    تا قبر آ آ آ آ
    من از شعر هیچی سر در نمیارم
    اما وقتی به وبلاگت سر می زنم ،حسابی سرحال میام.
    "بسرای تا که هستی
    که سرودن است بودن"

    پاسخحذف
  2. اصلن اگه تو نبودی من هیچ وقت شعر نمی گفتم.مهم اینه که تو حسابی سرحال میای آیا دلیلی بهتر از این هست برای سرودن؟مرسی ناهیدجان بازم سربزن و انرژی بده.

    پاسخحذف
  3. سلام
    مرسی از محبتت . یه شعر دیگه

    چترهایت که بستی
    باران قهر کرد
    همه دنیا را مه گرفته
    انگار کسی پشت پنجره چشمهایم
    ها کرده باشد .


    تا بعد سبز باشی (البته نه از نوع سیایش )

    پاسخحذف
  4. محمد اسماعیل وندی۱۹ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۸

    سلام محیط ِ عزیز وباتشکر ازلطفی که داری وباشعرهای زیبایت مرا مسرور می کنی
    شعر کوتاهت مثل کارهای قبلی یک تصویر ِ بسیار زیبا دارد همه ی دنیا را مه گرفته است /انگار کسی پشت پنجره ی چشم هایم /ها کرده باشد.بسیار تصویر ِ زیبا و زنده ایست سپاس

    پاسخحذف