و من
که با انگشتان ِ برهنه ام
می آفرینم ات
روی همین ماسه های رانده شده از رود
و تو
که پنهان می کنی خنده ات را
زیر همین ماسه های رانده شده از رود
و باد
که می آید و
با خود می برد
تصویر ِ تو را
انگشت های برهنه ی مرا.
که با انگشتان ِ برهنه ام
می آفرینم ات
روی همین ماسه های رانده شده از رود
و تو
که پنهان می کنی خنده ات را
زیر همین ماسه های رانده شده از رود
و باد
که می آید و
با خود می برد
تصویر ِ تو را
انگشت های برهنه ی مرا.
دروغ چرا!
پاسخحذفتا قبر آ آ آ آ
من از شعر هیچی سر در نمیارم
اما وقتی به وبلاگت سر می زنم ،حسابی سرحال میام.
"بسرای تا که هستی
که سرودن است بودن"
اصلن اگه تو نبودی من هیچ وقت شعر نمی گفتم.مهم اینه که تو حسابی سرحال میای آیا دلیلی بهتر از این هست برای سرودن؟مرسی ناهیدجان بازم سربزن و انرژی بده.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمرسی از محبتت . یه شعر دیگه
چترهایت که بستی
باران قهر کرد
همه دنیا را مه گرفته
انگار کسی پشت پنجره چشمهایم
ها کرده باشد .
تا بعد سبز باشی (البته نه از نوع سیایش )
سلام محیط ِ عزیز وباتشکر ازلطفی که داری وباشعرهای زیبایت مرا مسرور می کنی
پاسخحذفشعر کوتاهت مثل کارهای قبلی یک تصویر ِ بسیار زیبا دارد همه ی دنیا را مه گرفته است /انگار کسی پشت پنجره ی چشم هایم /ها کرده باشد.بسیار تصویر ِ زیبا و زنده ایست سپاس